دنیای من و هستیم
دنیای من و هستیم

 
درباره وبلاگ

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 216
بازدید کل : 183546
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 1251
تعداد آنلاین : 1

دوست دارم اسیسم
کد موس


 
ماجرای احیا شب 23 و چند...

سلام علیکم.ببخشید ببخشید.میدونم چندمدته نه آپ کردم و نه جواب کامنتاتون رو دادمببخشید خووووووووووو. اما امروز هم آپ میکنم و هم میام بهتون سر میزنم.

اول اینکه دیروز امتحان پایان ترم 2 زبان رو هم دادیم.یعنی یک امتحانی خفنی بود که نگو.کلا از بچگی من درس نمیخونم تا دقیقه نود.اینبار که روزه هم بودم دیگه اصلا حسش نبود.ولی با خودمم عهد کردم که باید نمره ام 100 بشه.صبحی زودتر رفتم زبانکده تا با پرستو کمی تمرین کنیم.امتحان شروع شد و کمی بعد استاد رفت بیرون.ماهم شروع کردیم به چک کردن سوالات باهم.تازه گاهی روی جواب درست و دلیلش باهم بحث هم میکردیم.خدارو شکر که من خودم همه رو درست جواب داده بودم.بعد امتحان مهیار منو برد عروسک فروشی برام یه اسمورف خرید.من اونو دوست داشتم که هی تو برنامه کودکه میگه: من از ... متنفر بیم.!ولی گل نمکی خریدیم.اینقده دوسش دارم که نگو.اینم عکسش:

آقا این خوابای من داره روز به روز چرت تر میشه.همین دیشب مثلا3 بار خوابیدم 3 بارشم یه خوابایی دیدم که بسیییییار تخیلی و چرت بود.میگم سیما جون تو دعا کردی برام دیگه خواب نبینم یا خوابای چرت تر ببینم؟راستی خودم خاله اش هستم ببینم میخوای چیکار کنی؟

مثلا سانس اول خواب دیشبم:یکی از دوستام با یه خون آشام هست.البته اونی که تو خوابم دوستم بود  نمیشناختم.پسره خون آشام اسمش سامانه.تازه بابا مامانه دوستمم کشته اما نمیدونم چرا باهاشه.انگار ازش میترسه.بعد ما میریم اونجا.میخواد مارو بکشه.دوستمم همدست میشه باهاش.هی التماسش میکنم.و داد میزنم کمک کمک.کمی دست نگه میداره.بعد نمیدونم چی میشه به یه مسجد پناه میبریم و همون دوستم فراریمون میده و میگه برید.میام خونه بعد اونهمه مصیبت بابام میخواد منو بزنه چون اینهمه مدت خونه نبودم.از خواب یهو پریدم کلی گریه کردم و تمام چراغای خونه رو از ترس روشن کردم.

سانس دوم خواب دیشب: خواب یکی از دوستای دانشگامو دیدم.داریم با قطار میریم با دوستام شهر.بعد میبینیم اون دوستم یه بچه بغلشه و بدبخت شده.داریم ازش میپرسیم چرا؟اون که عاشقت بود و من میام جریانی تعریف کنم.مثه این فیلما هست وقتی میخواد چیزی تعریف کنه میره اون صحنه رو جای حرفای طرف نشون میده منم تا اومدم حرف بزنم صحنه رفت توی یه رستوران.صحنه از این قراره که:با دوستم رفتم یه رستوران اما من طبقه بالا نشستم تا اون با دوست پسرش تنها باشه.حالا اگه گفتین کی بود؟ پسره که اومد خودم تو خواب شاخ دراوردم که آخه این تو خوابم چی میکنه.عماد طالب زاده هست،خواننده،اون بود.نیس که خیلی خوشم میاد ازش تو خوابمم میاد.و کلی چیز چرت دیگه که الان فقط یه هاله ازش یادمه و نمیتونم درست تعریفش کنم

سانس سوم خواب دیشبم:میخوایم بریم مشهد.اما قبلش باید حنا تزیین کنیم تک تک.من حنا رو با آلو و خیار و توت فرنگی تزیین کردم(جدا حال میکنین چه خوابایی...تزیین حنا با میوه)درستش کردم.اون که میخواد نظر بده و برنده رو اعلام کنه استاد زبانمونه.من برنده میشم اما نمیدونم چرا حنام مثه پارچه آب میره.میریم خونه مادربزرگه یکی، یه چیزی میذاره جلومون که اسمش...cher chery chair (چر..چری...چیر...)بود.شبیه خرما بود.آخه یکی نیس بگه اینم اسمه که تو خواب رو میوه میذارن.خلاصه اینقده چرت و وحشتناک بودن که نگو.

 روز شنبه تصمیم گرفتم دیگه برم احیا و نشینم پای تلویزیون.با تمام اهل خانه رفتیم مسجد محلمون.چون مامانم و دوستاش پذیرایی میکردن منو جایی نشوند که نزدیک خودشون باشم.وااای اول که با 100 نفر روبوسی کردم.گاهی زیاد هم خوب نیس مامان بابای آدمو همه بشناسن و این یکی از همون لحظاته که خوب نیس.200 نفر گفت چه عجب دیدیمت.300 نفر به مامانم گفت ماشالا اصلا بهتون نمیاد دخترتون باشه.مامانم هر چند دقیقه یه بار یه چیزی میداد دستم میخوردم.خیلی از دوستایی هم که هم محله ای بودن و بخاطر دانشگاه و ازدواج مدتها بود همو ندیده بودیم اومده بودن.حدود ساعت 1 شب بود که دوست مامانم که جفتم بود گفت: آخییییی عزیزم تو چرا اینقدر ساکتی؟تو دلم گفتم:بدبخت نمیدونی چه وراج و فضولیم الان مثلا خودمو آروم گرفتم که کسی نگه واه واه چه دختری!بعدش از توی کیفش ساندویچ نون و پنیرسبزی بهم داد.کمی بعد گفتم به سیما اس بدم هم برای خودم دعا کنه و هم شفام برای خوابای بیمعنی(اما سیماجون انگاری خدا برعکس دعاتو اجابت کرده)

یه دختر 8،9ساله ای اومد آب بخوره.من کنار میزی نشسته بودم که وسایل پذیرایی روش بود.همینطور که داشت آب مریخت تو لیوانش گفتم بهتره کتاب دعا رو ببندم یه وقت آب از دستش نریزه روی کتاب.پارچ رو گذاشت سرجاش و گفتم خوب خداروشکر نریخت.همین از دهنم درنیومده بود که لیوان آبو چپ کرد روی تمامه لباسام.حتی عذر خواهی هم نکرد و رفت.

دیدین یکی میخونه و آدم رو تو حس دعا میبره و یکی هم میخونه آدم هی میگه کی بشه دعا تموم شه؟اول دعا یکی میخوند واقعا قشنگ.بندبند وجودم با دعا بود اما آخراش یکی اومد خوند و اساسی حالمو گرفت با اون صداش.

بعداز قرآن سر گرفتن،و تمام شدن احیا شروع کردن به جمع کردنشون.جعبه قران ها پیش من بود تا اومدن بذارنشون توی جعبه.همه قرآنها ریخت روی سرم.یکی از دوستای مامانم گفت:پاشو برو که خدا آرزوهاتو برآورده کرد.اینقد خوشحال شدم از حرفش.هی میگفتم خدایا اونایی که برای دیگران خواستم رو اجابت کنی برام کافیه.

مردم رفتن و دوستای مامانم و شوهراشون و بابامو و داداشام موندن واسه تمیز کردن مسجد.اومدن درو ببندن که دیدیم 2 تا دختر 2قلوی کوچولو وسط مسجد خوابن و مامانشونو نیس.یکی گفت:مردمن دیگه.اومده 2 کلمه گفته: العفو العفو،دوبچه گذشت رفت.حسابی از حرفش خندمون گرفته بود.سحری رو هم تو مسجد خوردیم.هرکی یه چیزی هم مثه ترشی و نون و سبزی و میوه با خودش اورده بود.مامانم گوشتای غذاشو گذاشت روی پلاستیکی که روی سفره بود.دوستش گفت:ااااا یه بسم اللهی چیزی.چرا گذاشتی کنار.گفتش من گوشت نمیخورم واگه میخواین ببرینشون.منم که نمیخوردم بلند گفتم بسم الله و همه گوشاتو رو چپه کردم اونجا.همه هی میگفتن چه باحالین شما.چه مهمونای بی خرجی.

چون حال نداشتم بیدار بمونم دیگه از داداشم خواستم ببردم خونه.میخواستم پیاده برم اما اون اصرار داشت که نمیتونم پیاده ببرمت.واسه همینم با اون یکی داداشم که داشت میومد رفتم. وقتی داداشم اومد خونه اینقد عصبانی و باهم کلی دعوا کردیم اول صبحی که :آره تو جلوی رفیقام آبرومو بردی و دیگه جایی نمیبرمت.

چند روز پیش زن داداشم با یکی از فامیلاشون یه ناراحتی براش پیش اومده بود.اومد پیشم و گفت نمیشده پیش داداشت زنگ بزنم بحرفم.تماسش خیلی دوستانه بود.تا قطع کرد گفت بیشعور نگفت بیا.گفتم:تو آخرش میخواستی دعوا کنی یا بری اونجا.میگه:میخواستم بگه بیا تا بگم نمیام و بپرسه چرا و بهش بگم قضیه رو.حالا تو میگی چیکار کنم.دوباره به یه بهانه زنگ بزنم بهش شاید بگه بیا.میگم خو ولش کن بعدا بگو.میگه بعدا یادم میره که میخواستم دعوا کنم.نمیدونستم بهش بخندم یا...!

اینم از ماجراهای من.خیلی حرفیدم.خودم میدونم.وظیفتونه شمام بخونین و نظر بدین.وگرنه باز میرم و نمیام آپ کنم هان!

 




چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, توسط sogand